میخوام یکم بنویسم هرچند زیاد اهل نوشتن نیستم
امروز از پنجره ی اتاقم باد اومد تو خورد به صورتم یهو رفتم تو فکر...یاد روزایی افتادم که تو شهر خودمون با بابا میرفتیم کوه!(چون شهر ما خیلی گرم بود فقط پاییز زمستون وبهار میتونستیم بریم)اون روزا یه کلاه سرم میزاشتم و با یه آب معدنی میرفتیم بالا بالاها تا اونجایی که اون دوتا درخت که مرد قدیمی(به قول دختر عموم)کاشته بود میرسیدیم!فصل بهار به کرم های پشمالویی میومدن از زیر سنگا بیرون به طوری که من یه مدت فقط به امید اون کرم پشمالو ها میرفتم کوه...💙یادش بخیر!هوا سرد بودو زود شب میشد میرفتیم ودم دمای غروب میومدیم خونه بعد میرفتم حموم و آماده میشدم میرفتم تو کوچه پیش بچه ها!چقد می خندیدیم وقتی میرفتیم کوه پاییزا یه درخت هایی بود به اسم درخت زالزالک ...